جمع خوانی و بلند خوانی کتاب در کتابخانه عمومی شهدای نیکنام‌ده؛

جمع خوانی و بلند خوانی کتاب به‌مناسبت شب یلدا در کتابخانه عمومی شهدای نیکنام‌ده برگزار شد.

به گزارش روابط عمومی اداره کتابخانه های عمومی شهرستان شمیرانات؛ به همت مسئول کتابخانه، فاطمه جمالیان، روز چهارشنبه مورخ  27 آذر1398 به مناسبت شب یلدا جمع خوانی و بلند خوانی کتاب قصه های شب چله-افسون چشم خورشید رستم و سهراب و رستم و اسفندیار(بازنویسی از شاهنامه فردوسی)- قصه های شب های چله خوش آمدی آدم برفی توسط اعضای کتابخانه و کتابدار در کتابخانه عمومی شهدای نیکنام ده خوانده شد.

بخشی ازاین کتاب:

قصه های شب چله- نویسنده : محمد میرکیانی/ انتشارات تکا

خدا بیامرزد قدیمی ها را. دور هم بودن و همنشینی را دوست می داشتند. این بود که برای همدلی و همزبانی هیچ فرصتی را از دست نمی دادند. یکی از این فرصتها، طولانی ترین شب سال، یعنی شب چله یا شب یلدا بود. در این شب، کوچک و بزرگ دور کرسی می نشستند، هندوانه و خربزه ای قاچ می کردند، آجیل و تنقلاتی می خوردند و به قصه های شیرین پدر بزرگها و مادر بزرگها گوش جان می سپردند. به یاد آن شبهای پر خاطره، در این کتاب قصه هایی با رنگ و روی قصه های شب چله.حکایتهای دیرین، با اندرزهای شیرین و با صدای گرم و پر مهرقصه گوها...

خوش آمدی آدم برفی- نویسنده و تصویرگر/ پرویز کلانتری / انتشارات شهر قلم

یک روز برفی بچه ها در مدرسه یک آدم برفی زیبا درست کردند. بعد از اینکه آدم برفی درست شد، همه دست می زدند و خوشحال بودند، اما حمید غمگین بود. بچه ها پرسیدند: چی شده حمید؟ چرا غمگینی؟ حمید گفت: مادرم مریض شده. روز بعد بچه ها به مدرسه آمدند، اما آدم برفی سر جایش نبود. کسی نمی دانست آدم برفی کجا رفته است. هر کدام از بچه ها چیزی می گفتند تا اینکه رضا آمد. پدر رضا داروخانه داشت. رضا موقع آمدن به مدرسه، آدم برفی را جلوی داروخانه ی پدرش دیده بود. آدم برفی رفته بود برای مادر حمید دارو بگیرد. حمید شال گردنش را باز کرد و به گردن آدم برفی انداخت. او با آدم برفی دوست شد. حمید هر روز پیش آدم برفی می رفت و با هم بازی می کردند. هوا کم کم داشت گرم می شد. حمید یک روز دید که آدم برفی حالش خوب نیست، لاغر شده بود. حمید با کمک بچه ها از برف های حیاط مدرسه جمع کردند و به آدم برفی چسباندند. حال آدم برفی بهتر شد، اما حمید فکر کرد که تا چند روز دیگر برف ها آب می شوند.